وبلاگ شخصی عذرا مجیبی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن در اين حصار جادويي روزگار بشكنچو شقايق از دل سنگ برآر رايت خونبه جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن ...سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟'>آفتابي؟تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكنبسراي تا كه هستي كه سرودن استبودن به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن شب غارت تتاران همه سو فكنده سايهتو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكنز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن + نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴ ق.ظ توسط عذرا مجیبی  |  وبلاگ شخصی عذرا مجیبی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی عذرا مجیبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aozra-mojibi7 بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 23:25

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانهصد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی ...جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستیوان ساقی سر مستی با ساغر شاهانه ای لولی بربط زن تو مست تری یا منای پیش چو تو مستی افسون من افسانهاز خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتی بی لنگر کژ میشدمژ می شد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه گفتم زکجایی توتسخرزدوگفت ای جاننیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه در دانهمن بی دل و دستارم در خانه خمارمیک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نهتو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانهجانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه حضرت مولانا + نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۹:۱۳ ق.ظ توسط عذرا مجیبی  |  وبلاگ شخصی عذرا مجیبی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی عذرا مجیبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aozra-mojibi7 بازدید : 42 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 23:25

ناچار هر که صاحب رویِ نکو بود هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود ای گل تو نيز شوخي بلبل معاف دار کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بودنفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی بعد از هزار سال که خاکش سبو بود پاکيزه روی در همه شهری بود وليک نه چون تو پاکدامن و پاکيزه خو بود ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکين کسی که در خم چوگان چو گو بود مويی چنين دريغ نباشد گره زدن بگذار تا کنار و برت مشک بو بود پندارم آن که با تو ندارد تعلقی نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآينه در جست و جو بود... بر می نيايد از دل تنگم نفس تمام چون ناله کسی که به چاهی فرو بودسعدی سپاس دار و جفا بين و دم مزن کز دست نيکوان همه چيزی نکو بود + نوشته شده در یکشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۸:۳ ب.ظ توسط عذرا مجیبی  |  وبلاگ شخصی عذرا مجیبی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی عذرا مجیبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aozra-mojibi7 بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 23:25